معنی مقدمه لشکر

حل جدول

مقدمه لشکر

یزک


مقدمه

پیشگفتار

فرهنگ معین

مقدمه

اول چیزی، قسمت جلوی لشکر، حادثه، واقعه، آغاز، شروع کار. [خوانش: (مُ قَ دَّ مِ) [ع. مقدمه] (اِ.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

مقدمه

آغاز، اول، ابتدا، پیش‌گفتار، دیباچه، سرآغاز، فاتحه،
(متضاد) موخره، بدو، فاتحه، نخست، پیشانی، جبین، ناصیه، پیشرو لشکر، طلیعه، رویداد، اتفاق، حادثه، جریان، واقعه، مدخل

فارسی به عربی

مقدمه

حث، مقدمه

لغت نامه دهخدا

مقدمه

مقدمه. [م ُ ق َدْ دِ / دَ م َ / م ِ](از ع، اِ) اول از هر چیزی و جزء پیشین و نخستین از هر چیزی.(ناظم الاطباء).
- در مقدمه، از پیش. پیشاپیش. جلوتر: و در مقدمه جماعتی را از رسولان به نزدیک سلطان فرستاد به تصمیم عزیمت خود به جانب او.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 63). در مقدمه حسن حاجی را که به اسم بازرگانی از قدیم باز به خدمت شاه جهانگشای پیوسته بود... به رسالت بفرستاد.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 67).
- || سابق بر این. پیش از این: بدان که از این سخنها که در مقدمه گفتیم و بپرداختیم... بر موجب طاقت خویش خواستم که بتمامی داد سخن بدهم.(قابوسنامه چ نفیسی ص 111). نهر ابله و نهر معقل به بصره به هم رسیده اند و شرح آن در مقدمه گفته آمده است.(سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ برلین ص 133). تکش لشکر بغداد را منهزم کرده و وزیر را کشته چنانکه ذکر آن در مقدمه نوشته آمده است.(جهانگشای جوینی دیباچه ص قید). به کفایت عیث و فساد ایشان لشکر فرستاد چنانکه در مقدمه مثبت است.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 62).
|| پیش رونده و آنچه پاره ٔ لشکر که پیش فرستند.(غیاث). پیش آهنگ لشکر. آنچه از پیش رود از لشکر. طلیعه. طلایه. پیشقراول. هراول. گروهی از سپاه که پیشاپیش حرکت کنند. یکی از ارکان خمسه ٔ لشکر. مقدمهالجیش.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): سرهنگی رومی بر ایشان مهتر کرد نام او یوسانوس و او را بر مقدمه فرستاد با سپاه عرب.(تاریخ بلعمی). سپاه عرب عرض کرد صد و هفتاد هزار مرد آمد، ایشان را بر مقدمه کرد.(تاریخ بلعمی). شما بر مقدمه ٔ ما بروید تا بر اثر شما ساخته بیاییم و این کار را پیش گرفته آید بجدتر.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 666). من قصد خراسان دارم و کار می سازم چون حرکت خواهم کرد شما این جانبها محکم کنید و بر مقدمه ٔ من بروید.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 696). مقدمه را با بیست هزار سواربر راه دنباوند به طبرستان فرستاد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 422).
مقدمه چو درآمدز لشکر نیسان
به باغ ساقه برون راند از سپاه خزان.
مسعودسعد.
پس دیگر روز تاش رایات بگشاد و کوس بزد و بر مقدمه از بخارا برفت.(چهارمقاله ص 26).و رجوع به مقدمه الجیش شود.
- مقدمه ٔ لشکر، پیشقراول و یزک لشکر.(ناظم الاطباء): و هارون بر مقدمه ٔ لشکر بنی اسرائیل بود و موسی بر ساقه بود.(تفسیر ابوالفتوح). چون موسی و بنی اسرائیل به کنار دریا رسیدند مقدمه ٔ لشکر فرعون به ایشان رسیده بود.(تفسیر ابوالفتوح). آلتونتاش حاجب را که والی هراه بود و ارسلان جاذب را که والی طوس بود به مقدمه ٔ لشکر روان کرد.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 323).
|| مطلبی که پیشتر گفته شود برای آسانی فهم مطالب دیگر.(غیاث). هر مطلبی که از پیش گفته شود برای فهم مطالب دیگر.(ناظم الاطباء). پیش گفتار.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
هر آن غزل که ترا گویم ای غزال لطیف
بود مقدمه ٔ مدح سیدالرؤسا.
امیرمعزی.
زاغ گفت بر این مقدمه وقوف دارم.(کلیله و دمنه). بحکم این مقدمه داعی مخلص گرد خدمتی و تحفه ای در دنیاعدیم المثل باشد گشتن اولیتر و به ادب نزدیکتر دید.(اسرارالتوحید چ صفا ص 11). || دیباچه. سرآغاز کتاب و رساله.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || چیزی است که چیز دیگری عقلاً یا عادتاً یا بحسب قرار داد و وضع و اعتبار متوقف بر آن باشد. امر موقوف بر امر دیگر باید عنوان هدف و غرض را به نحوی از انحاء دارا باشد.(ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). آنچه متوقف است شی ٔ بر آن اعم از آنکه توقف عقلی باشد یا عادی یا جعلی.(فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی): و همچنانکه وجد مقدمه ٔ وجود است تواجد مقدمه ٔ وجد است.(مصباح الهدایه چ همایی ص 135). ارادت مقدمه ٔ همه کارها باشد و هرچه ارادت بنده بر آن مقدم نباشد نتواندکرد.(ترجمه ٔ رساله ٔ قشیریه چ فروزانفر ص 308).
- مقدمه ٔ حرام،(اصطلاح فقهی) هر عملی که ارتکاب یک نهی قانونی، مستلزم ارتکاب قبلی آن باشد مقدمه ٔ حرام نامیده می شود.(ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- مقدمه ٔ شرعی،(اصطلاح فقهی) امری که شارع اسلام آن را مقدمه ٔ انجام کار دیگری قرار داده باشد مانند استطاعت مالی که شرط وجوب حج کردن است.(ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). در مقابل مقدمه ٔ عرفی و عقلی است. آنچه به هیچ یک از طرق نه عقل و نه عادت فعل بر او متوقف نباشد ولیکن شارع جعل کرده است که فعل موقوف بر آن باشد مانند طهارت برای نماز.(فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی).
- مقدمه ٔ صحت، مانند طهارت نسبت به صلوه که درست بودن ذوالمقدمه متوقف بر آن باشد.(فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی).
- مقدمه ٔ عادی،(اصطلاح فقهی) چیزی که عقلا و شرعاً مقدمه ٔ حصول امر دیگری نیست ولی عادتاً و معمولا مقدمه ٔ آن است مانند تحصیل علم که عادتاً مقدمه ٔ کسب احترام است و ای بسا عالم که بسبب نادانی مردم احترامی که فراخور او باشد نمی بیند.(ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). در مقابل مقدمه ٔ شرعی و عقلی است. آنچه عادتاً فعل بر آن متوقف است مانند شستن جزئی از سر برای غسل تمام صورت که مقدمه و شرط عادی است.(از فرهنگ علوم نقلی دکترسجادی).
- مقدمه ٔ عقلی،(اصطلاح فقهی) امری که عقلاً حصول آن مقدمه ٔ حصول امردیگری است چنانکه عقل مقدمه ٔ حصول عقد است تا عاقد عاقل نباشد نمی تواند عقدی را منعقدسازد. در مقابل مقدمه ٔ شرعی و مقدمه ٔ عادی بکار می رود.(ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). آنچه فعل بر آن متوقف است مانند ترک اضداد در فعل واجب و فعل ضد در حرام.(فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی).
- مقدمه ٔ مستحب، اصولیان گویند شکی نیست که مقدمه ٔ مستحب مانند مقدمه ٔ واجب، مستحب است لکن مقدمه ٔ حرام و مکروه حرام و مکروه نمی باشد زیرا با وجود حصول مقدمه امکان ترک حرام و مکروه هست بنابراین دخلی در حصول ذی المقدمه ندارند برخلاف مقدمه ٔ مستحب.(از فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی). و رجوع به ترکیب مقدمه ٔ واجب شود.
- مقدمه ٔ واجب،(اصطلاح فقه و اصول) هر عمل که انجام دادن آن، مقدمه ٔ انجام دادن یک تکلیف قانونی.(بصورت امرقانونی) باشد، آن مقدمه را مقدمه ٔ واجب نامند.(ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). و رجوع به فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی شود.
||(اصطلاح منطق) قضیه ای که جزء قیاس قرار داده شود.(ازتعریفات جرجانی). قضیه ای که در صنعت قیاس بکار برند. تثنیه، مقدمتین. ج، مقدمات.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قضیه ای است که جزء قیاس و یا حجت قرار داده شود که آن را مقدم و تالی و صغری و کبری نامند(در قیاس اقترانی حملی، صغری و کبری، و در شرطی یا استثنائی، مقدم وتالی).(از فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
- مقدمه ٔ اولی(اول)، نخستین مقدمه ٔ قیاس. هر قیاسی از دو قضیه ترکیب می شود. قضیه ٔ اول را مقدمه ٔ اولی یا صغری و قضیه ٔ دوم را مقدمه ٔ ثانی یا کبری نامند. و رجوع به فرهنگ علوم عقلی و اساس الاقتباس ص 187 به بعد و نیز رجوع به صغری و اصغر و کبری شود.
- مقدمه ٔ ثانی. رجوع به ترکیب قبل شود.
- مقدمه ٔ دلیل، آنچه صحت دلیل برآن متوقف باشد.(ازتعریفات جرجانی). امری است که صحت دلیل متوقف بر آن باشد اعم از آنکه جزوی از دلیل باشد مانند صغری و کبری و یا نباشد مانند شرایط ادله.(از فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
- مقدمه ٔ علم، آن است که دانستن ذوالمقدمات متوقف بر آن باشد.(فرهنگ علوم نقلی). عبارت از امر یا اموری است که شروع در مسائل هر علمی متوقف بر آنهاست اعم از آنکه نفس شروع متوقف بر آنها باشد مانند تصور به وجه آن علم و تصدیق به فایده ٔ آن و یا شروع بر وجه بغیره مانند معرفت به رسم آن و فوائد تفصیلی که مترتب به آن است و غیره از رؤس ثمانیه.(فرهنگ علوم عقلی).
- مقدمه ٔ غریبه، آنچه در قیاس ذکر نشود نه بالفعل ونه بالقوه.(ازتعریفات جرجانی).
- مقدمه ٔ کبری، مقدمه و قضیه ٔ دوم از قیاس اقترانی است مثلاً در قیاس «عالم متغیر است، هر متغیری حادث است » جمله ٔ «هر متغیری حادث است » کبرای قیاس است.(از فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). و رجوع به کبری شود.
- مقدمه ٔ کهین، صغری.(دانشنامه ٔعلایی ص 30). رجوع به صغری شود.
- مقدمه ٔ مهین، کبری.(دانشنامه علایی ص 30). رجوع به کبری شود.


لشکر

لشکر.[ل َ ک َ] (اِ) سپاه. سپه. جیش. جند. عسکر. (منتهی الارب). قال ابن قتیبه والعسکر، فارسی معرب. قال ابن درید و انما هو لشکر بالفارسیه و هو مجتمع الجیش. (المعرب جوالیقی ص 230). خیل. حشم. بهمه. (منتهی الارب). حثحوث. قشون. سریه. (دهار). رجل. جمیع. کتیبه. خمیس.زفر. زافره. صنتیت. ازور. فیلق. عجوز. غار. طحون. عرض [ع َ / ع ِ / ع َ رَ]. (منتهی الارب):
خواسته تاراج کرده، سودهایت بر زیان
لشکرت همواره یافه چون رمه ی ْ رفته شبان.
رودکی (در مقام نفرین).
سپاه اندک و رای و دانش فزون
به از لشکر گشن بی رهنمون.
ابوشکور.
شد آن لشکر و تخت شاهی به باد
چو پیچیده شد شاه را سر ز داد.
فردوسی.
نیاطوس جنگی برادرش بود
بدان جنگ سالار لشکرش بود.
فردوسی.
ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکری رزم یوز.
فردوسی.
نه از لشکر ما کسی کم شده ست
نه این کشور از خون لمالم شده ست.
فردوسی.
چنان لشکر گشن و چندین سوار
سراسیمه گشتند از کارزار.
فردوسی.
خروشی برآمد ز لشکر به زار
کشیدند صف بر در شهریار.
فردوسی.
کجا شیرمردان جنگاورند [نیساریان]
فروزنده ٔ لشکر و کشورند.
فردوسی.
بزد نای رویین و بربست کوس
بیاراست لشکرچو چشم خروس.
فردوسی.
همیشه خلیده دل و راهجوی
ز لشکر سوی دژ نهادند روی.
فردوسی.
به اندازه ٔ لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی.
فرخی.
خوارزم گرد لشکرش ار بنگری هنوز
بینی علم علم تو به هر دشت و کردری.
عنصری.
بجوشید لشکر چو مور و ملخ
کشیدند از کوه تا کوه نخ.
عنصری.
لشکر چو سگان رمه و دشمن چون گرگ
وین کار سگ و گرگ و رمه با رمه بان است.
منوچهری.
برگل تر عندلیب گنج فریدون زده ست
لشکر چین در بهار خیمه به هامون زده ست.
منوچهری.
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زانکه در کشور بود لشکر تن و سردار سر.
میزبانی بخاری.
عبداﷲ بیرون آمد و لشکر خود را بیافت پراکنده و برگشته. (تاریخ بیهقی). حجاج بن یوسف... برآمد بالشکر بسیار و ایشان را مرتب کرد. (تاریخ بیهقی). عبدالملک مروان با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کرد. (تاریخ بیهقی). دلم بر احمد عبدالصمد قرار میگیرد که لشکر بدان بزرگی و خوارزمشاه مرده را به آموی رسانیدن تواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند. (تاریخ بیهقی ص 352). بگتکین چوگانی و پیرآخورسالار را بگفت تا بر میمنه بایستادند با لشکری سخت قوی. (تاریخ بیهقی). کوکبه ٔ بزرگ و لشکر و اعیان و رسول پیش آمد. (تاریخ بیهقی ص 355). نامه ها نسخت کردند سوی امیرک بیهقی که پیش از لشکر بیاید. (تاریخ بیهقی ص 360). امیر گفت: مبارک باد خلعت بر ما و بر خواجه و بر لشکر و بر رعیت. (تاریخ بیهقی ص 381). از در باغ شادیاخ تا در سرای رسول تمامی لشکر و اعیان برنشستند. (تاریخ بیهقی ص 376). معظم لشکر امیرسبکتکین را نیک بمالیدند. (تاریخ بیهقی). پدرش سواران برافکند و لشکر خواستن گرفت. (تاریخ بیهقی). پس از عید دوازده روز، نامه رسید از حاجب علی قریب و اعیان لشکر. (ابوالفصل بیهقی). و یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم را سوی او کشیده. (تاریخ بیهقی). از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد و فور را دل مشغول شد. (تاریخ بیهقی). لشکر را سلاح دادند و بامداد برنشست، کوسها فروکوفتند. (تاریخ بیهقی). در باب لشکر پایمردی ها کردی تا جمله روی بدو دادند. (تاریخ بیهقی).
خود نباید زان سپس لشکر ترا بر خلق دهر
ور ببایدت از نجوم آسمان لشکر کنی.
ناصرخسرو.
ترسم همی که گر تو نباشی ز لشکرش
بی تو نه قلب و میمنه ماند نه میسره.
ناصرخسرو.
به لشکر بنازد ملوک و همیشه
ز شاهان عصرند بر درش لشکر.
ناصرخسرو.
کس سه لشکر دید زیر چادری
وین حدیثی بس شگفت و نادر است.
ناصرخسرو.
چو من پادشاه تن خویش گشتم
اگر چند لشکر ندارم امیرم.
ناصرخسرو.
در لشکر زمانه بسی گشتم
پر گرد ازین شده ست ریاحینم.
ناصرخسرو.
با لشکرزمانه و با تیغ تیز دهر
دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا.
ناصرخسرو.
لشکر و مردی و دین و داد باید شاه را
هر چهارش هست و تأیید الهی بر سری.
امیرمعزی.
لشکر از جاه و مال شد بددل
رعیت از بی زریست بیحاصل.
سنائی.
و بمشایعت او جمله ٔ لشکر و بزرگان برفتند. (کلیله و دمنه). و چون بلاد عراق و پارس به دست لشکر اسلام فتح شد. (کلیله و دمنه).
خضرالهامی که چون سکندر
لشکر کشد و جهان گشاید.
خاقانی.
ور ز ابنوس روز و شبم لشکری برآید
جز بهر نطع مدح چو تو مهتری ندارم.
خاقانی.
شطرنجی ثنای توام قائم زمانه
کز نطع مدحت تو برون لشکری ندارم.
خاقانی.
محمودوار بت شکن هند خوان از آنک
تاراج هند آز کند لشکر سخاش.
خاقانی.
میندیش اگر صبر من لشکری شد
دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن.
خاقانی.
دانم که مه جبینی ای آسمان شکن
اما ندانم آنکه چه لشکر شکسته ای.
خاقانی.
جائی که عرض داد سپه رای روشنت
تا حشر از آن طرف نبرد لشکر آفتاب.
خاقانی.
دگر چه چاره کنم باز عشق لشکر کرد
به تیغ قهر دل خسته را مسخر کرد.
مجد همگر.
و لشکرمغول چون مور و ملخ از جوانب و حوالی درآمدند و پیرامون باروی بغداد نرگه زدند. (جامع التواریخ رشیدی).من با لشکری چون مور و ملخ متوجه بغدادم. (جامع التواریخ رشیدی).
لشکر انعام نادیده به بانگی تفرقه ست
دفتر شیرازه ناکرده به بادی ابتر است.
جامی.
جان رفت و صبر و دین و دل ای عقل جمله رفت
لشکر گریختند چه جای شجاعت است.
کاتبی.
لشکر باد اگر جهان گیرد
شمع خورشید زان کجا میرد.
افتراض، مرسوم گرفتن لشکر. فرض، لشکر مرسوم گیر. اورم، معظم لشکر و لشکر ذوعظمت...: اجتهار؛ بسیار شمردن لشکر را. عرمرم، لشکر بسیار. استجمار، تجمر؛ مقیم کردن لشکر به دار الحرب. انهزام، شکست خوردن لشکر. هزیمت، شکست لشکر. هطلع؛ لشکر گران. هیضل، لشکر بسیار. تجمیر؛ مقیم گردانیدن لشکر به دارالحرب و باز نگردانیدن آنها را. (منتهی الارب). تجمیر؛ لشکر در ثعز فروگذاشتن. (تاج المصادر). رداح، لشکر گرانبار. منسر [م ِ س َ / م َ س ِ]؛ پاره ای از لشکر که مقدمه ٔ لشکر بزرگ باشند. منصال، جماعتی از لشکر کم از سی یا چهل. دافه، لشکر که به سوی دشمن مرور کند. دوثه؛ شکستن لشکر را. دهب، لشکر شکست خورده. صندید؛ جماعت لشکر. خال، علم لشکر. صرد؛ لشکر گران. قادمه الجیش، بزرگ لشکر. قیروان، معظم لشکر. سرّیه، پاره ای از لشکر از پنج نفر تا سیصد یا چهار صد. خضراء؛ لشکر گران که در آهن گرفته باشد خود را از سلاح. جحفل، لشکر عظیم. بریم، لشکری که از قبائل شتی گرد آمده باشد. لهام، لشکربسیار. عرام، بسیاری و تیزی و سختی لشکر. معره؛ کارزار لشکر بی حکم امیر. جخیف، لشکر بزرگ. جحفله؛ گردآوردن لشکر را. استجاشه؛ طلب کردن لشکر. مجنبه؛ هر اول لشکر. بعث، لشکر و گروهی که بجایی فرستند. (منتهی الارب). تجنید؛ لشکر گرد کردن. (دهار). کتیبه ملمومه و ململمه؛ لشکر فراهم آمده و در هم پیوسته. لکیک، لشکر درهم پیوسته. جیش مطناب، لشکر بزرگ و گران. (منتهی الارب). تکتیب، لشکر گروه گروه کردن. (تاج المصادر).طهلس و طلهس، طحول، ملحاء، لهموم، لشکر گران. (منتهی الارب). تعبیه؛ لشکر به ترتیب بداشتن برای جنگ. (تاج المصادر). جیش لجب و جیش ذولجب، لشکر با فغان و شور و غوغا. الف مقلمه؛ لشکر باساز و سلاح. قمامسه، لشکرکشان روم. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: دریاشکوه، جنگجوی، جرار، شکسته، گسسته، برگشته از صفات و عروس و چشم خروس از تشبیهات اوست و با لفظ شکستن کنایه از مغلوب و ناتوان شدن و با لفظ کردن و کشیدن و آوردن و فراز آوردن و انگیختن به معنی فراهم آوردن و بالفظ بهم ریختن مستعمل است. کلمه ٔ لشکر با این کلمات ترکیب شود و افاده ٔ معانی خاص کند: آنچه به کلمه ٔ لشکر پیوندد:
لشکرآرا؛ لشکرآرائی، لشکرافروز، لشکرانگیز، لشکرانگیزی، لشکرپژوه، لشکرپناه، لشکرجای، لشکرخیز، لشکردار، لشکرداری، لشکرستان، لشکرشکر، لشکرشکن، لشکرشکنی، لشکرشکوف، لشکرشناس، لشکرفروز، لشکرکش، لشکرکشی، لشکرگاه، لشکرگذار، لشکرگشای، لشکرگه، لشکرگیر.
و مصادری پدید آورد چون: لشکر انگیختن و لشکر بردن و لشکر ساختن و لشکر شکستن. و لشکر کردن و هم اسامی مصدری که امثله ٔ آن در فوق گذشت. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود. و آنچه کلمه ٔ لشکر بدان پیوندد: پری لشکر (فردوسی)، پس لشکر (فردوسی)، سرلشکر و سر لشکری:
رعیت نوازی و سرلشکری
نه کاریست بازیچه و سرسری.
سعدی.
و غیره.
- امثال:
مثل لشکر بی سردار، مثل لشکر شکست خورده.

لشکر. [ل َ ک َ] (اِخ) ابن طهمورث دیوبند. بانی شهر «عسکر مکرم » که در آغاز نام «لشکر» داشته ودر خوزستان واقع است. (نزههالقلوب چ لیدن ص 112).

لشکر. [ل َ ک َ] (اِخ) ظاهراً نام موضعی بوده است به سیستان. یا آن تصحیف بسکر است. (تاریخ سیستان ص 159).

لشکر. [ل َ ک َ] (اِخ) نام موضعی به جنوب تستر، بنا کرده ٔ لشکربن طهمورث. نام جدیدتر آن عسکر مکرم است. (نزههالقلوب چ لیدن ص 112 و 215).

فرهنگ عمید

لشکر

قسمتی از ارتش که عدۀ افراد آن در حدود دوازده‌هزار نفر است،
گروه بسیار از سپاهیان، سپاه،
* لشکر انگیختن: (مصدر متعدی) [قدیمی] حرکت دادن لشکر، برانگیختن لشکر به ‌جنگ،
* لشکر جرار: لشکر آراسته و انبوه و بسیار،
* لشکر کشیدن: (مصدر لازم) حرکت دادن لشکر به‌سوی دشمن،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

مقدمه

پیش آغاز، پیش درآمد، پیش گُفتار، دیباچه، سرآغاز

فرهنگ فارسی آزاد

مقدمه

مُقَدَّمَه، پیشگفتار یا شرحی که در ابتدای کتاب درج می گردد و معمولا شامل منظور مولف و محتوای کتاب به طور کلی و تذکرات لازمه است،

مُقَدِّمَه، قسمت مقدم و اول هر چیز مثل پیش درآمد در یک دستگاه موسیقی، پیشانی، جبهه،

کلمات بیگانه به فارسی

مقدمه

پیشگفتار - سرآغاز

معادل ابجد

مقدمه لشکر

739

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری